نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

۲۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

Astronomy Experience

دیروز به واسطه ی پست امین آرامش عزیز در وبلاگش با سایت سبک‌تر آشنا شدم.

مثل همیشه ظاهر وبسایت اولین چیزی است که مرا به خواندن مطالب بیشتر جذب می کند و می توان از ظاهر سایت سبک‌تری ها فهمید ساده و بی آلایش اند. دومین نکته درخواست ارسال خبرنامه ی اختصاصی بود که به زبانی صمیمی بیان شده بود. آدم فکر می کند واقعا چیزی را از دست می دهد. البته بعد از اینکه ایمیل لینک فعالسازی آمد به این نتیجه رسیدم که احتمالا درست فکر می کنم. متن ایمیل را نمی نویسم تا خودتان امتحان کنید:)

بعد از یک گشت و گذار کوتاه به خواندن مقالات پرداختم. اول فکر نمی کردم این مطالبی که می خوانم ترجمه مقاله های مطرحی هستند. چون با بیانی ساده و روان نوشته شده بود و انگار داشتی دفترچه خاطرات و تجربیات یک عکاس سفر یا طبیعتگرد یا توریست را می خواندی. 

خلاصه همین ها برای من کافی بود تا تقریبا یک ساعت به وب گردی در این سایت مشغول شوم و متوجه گذر زمان نباشم. سبک‌تری ها بچه هایی هستند که صمیمیت و سادگی و سبکی و رهایی از تک تک کلماتشان، ظاهر وبسایتشان و  عکس های پروفایلشان مشخص است.  

ممکن است آدم با دیدن این همه تجربه های ناب به این نتیجه برسد که خب حالا که می شود بدون پول سفر کرد! و این همه هم خوش می گذرد، من هم بروم و به سفر کزدن برسم. (خوشبختانه در مورد من این گونه نبود چون قبل از آشنا شدن با این وبسایت می دانستم سفر کردن سبک زندگی دلخواهم نیست) این دقیقا همان چیزی است که سبک‌تری ها به آن اصراری ندارند. یعنی نمی گویند که مثل ما باشید. بلکه حرف مهم تری دارند. 

شنیدن قسمت اول پادکست چهارراه (ترس از جا موندن) از پری، یکی از اعضای سبک‌تری ها این اطمینان را به من داد که قطعا چیزی بیشتر از ظاهر جذاب وبسایت و نوشته های خواندنی و تجربه ها و حرف هایشان است که مرا به خود جذب می کند. بله، باوری که میان من و سبک‌تری ها مشترک است و آن ها توانستند بی آنکه اشاره مستقیمی داشته باشند، آن را در ذهن و جان خواننده شان بوجود بیاورند و در قالب تجربه هایشان نشان دهند:

خودتان انتخاب کنید. خودتان ارزش هایتان را انتخاب کنید. جسارت و شجاعت انتخاب نکردن را داشته باشید. مسیرتان را پیدا کنید و در آن قدم بگذارید و مصرانه به آن بچسبید و رهایش نکنید. 

به این فکر می کردم که چه عکسی برای این مطلب انتخاب کنم، به ذهنم رسید عکسی از اولین تجربه ی رصد آسمان شب در تابستان ۹۴ با گروه خوش فکر کافه آسترو را انتخاب کنم. همان سفری که برای اولین بار راه شیری افتخار داد در قاب دوربینم ظاهر شود و بذر رویای به تصویر کشیدن شفق های قطبی در ذهنم جوانه زد.

پینوشت: عکس کمی تار افتاده چون سه پایه نداشتم و با دوربین روی دست و با شاتر پایین آن را گرفتم. هنوز آفتاب نزده بود برای اینکه واضح تر نشان داده شود، نور عکس را تنظیم کردم. 



 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۱۸

Leaves

عموماً وقتی با عکاس ها صحبت می کنی، بیشتر آن ها بر این باور هستند، یادگرفتن عکاسی تنها یاد گرفتن تکنیک ها و آشنایی با سبک های متفاوت و تسلط بر دوربین نیست. به عبارت دیگر با فشردن دکمه شاتر تازه کار آغاز می شود. قسمت مهم تر پردازش و ویرایش عکس است. همان جمله معروف که بارها گفته اند:  هنر ادیت نیمی از هنر عکاسی است. 

اما نکته ای که در این میان پنهان می ماند و به آن اشاره مستقیم نمی شود، دنیای پشت پرده عکاسی است که قابل رویت نیست و همچون هاله ای کل فرایند گرفتن یک عکس از نگاه به ویزور تا چاپ و ارائه نهایی عکس را در بر می گیرد. و من آن را به دنیای ذهنی عکاس تعبیر می کنم. یعنی همه آن چیزی که به خلاقیت، نوآوری، مشاهده و ارتباط مربوط است. به نظرم همین نکته است که رمز موفقیت و تمایز عکاسان با یکدیگر است. 

اگر سوژه اصلی یک انسان باشد، قطعا این امر خودش را پررنگ تر می نمایاند. چراکه ثبت عواطف و احساسات انسان علاوه بر داشتن یک ذهن خلاق نیازمند ارتباط قوی و اعتماد متقابل است. بنابراین همان قدر که پیشرفت در تکنیک ها و تسلط به ابزارها برایمان مهم است، باید برای رشد و پرورش ذهنمان هم وقت و حوصله به خرج دهیم.

این شیوه « بخند؛ یک دو سه... » در عصر امروز که همه نگران هستند در انظار جامعه عمومی و مجازی چگونه به چشم می آیند، منسوخ و بی ارزش شده است. علاوه بر اینکه آدم ها باید به عکاس اعتماد کنند تا در قاب دوربینش ظاهر شوند، عکاس هم باید متقابلاً این اعتماد را به آن ها باز گرداند که نیازی به گرفتن ژست های تکراری نیست. آنها در قاب دوربینش بهترین هستند، چون خودشان هستند و خودشان متفاوت ترین و زیباترین و دوست داشتنی ترین اند.

پینوشت: دیروز در پارک لاله سرگرم عکاسی بودم که دو خانم به همراه کودک شیرینشان از من خواستند، از آن ها عکس بگیرم و بعد برایشان در تلگرام بفرستم. با کمال میل قبول کردم. هرچند کودکشان کمی بازیگوش بود و کمرو و خجالتی و درآن چند دقیقه ای که با آن ها سپری کردم، نتوانستم با دخترکشان ارتباط بگیرم و او از دوربینم فرار می کرد. البته عکس های خودشان خوب از آب درآمد، ساده و صمیمی بودند. 
همه این حرف ها دیروز هنگام برگشت از ذهنم گذشت. حس مثبتِ اعتماد که آن ها به من داشتند بی نهایت برایم لذت بخش بود. جامعه آرمانی من جاییست که آدم ها به هم اعتماد دارند و از بابت این اعتماد پشیمان نمی شوند. 

پینوشت دو: این عکس را از حوض بزرگ پارک لاله ثبت کردم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۵۸
Life

امیدوار بودم چند ثانیه زنده بمانم؟
ده ثانیه؟ بیست ثانیه؟

                             خلبان چنگ/ اگزوپری


به پایان کتاب اگزوپری نزدیک می شوم. باید با تصویرسازی های زیبا و به یادماندنی اش، با اندیشه های عمیق سروان اگزوپری و با احساسات ناب او خداحافظی کنم. قصد ندارم در این مطلب به آنچه از کتابش دریافتم بپردازم چراکه درک من آنچنان وسیع نبود که بتوانم افکار و تاملات سروان اگزوپری را بفهمم و هضم کنم. باید حداقل یک بار دیگر این کتاب را با دقت بیشتری بخوانم. شاید در زمانی دیگر. اما می خواهم درباره ی یک تجربه شخصی بنویسم که تقریبا همزمان با خواندن قسمتی از این کتاب بود که در بالا به آن اشاره کوچکی کردم. 

چندوقت پیش در طی یک پیاده روی کوتاه عصرگانه ی بهاری، از کناره ی یک بولوار متوجه تیربرق هایی که به ردیف صف کشیده بودند شدم. یک لحظه پیش خودم گفتم از کجا می دانی تا تیر برق چندم زنده هستی؟ کمی فکر کردم و ترجیح دادم یک تجربه بکنم. خودم را متقاعد کردم زمانی که به تیر برق سوم برسم، می میرم و سعی کردم عقل و منطق را کنار بگذارم  و فقط به همین گزاره فکر کنم. شاید بدانید چه اتفاقی می افتد. هیچ آدمی دوست ندارد به سوی مرگ قدم بردارد. گام هایم را کوچکتر کردم. دلم نمی خواست بمیرم. (همذات پندار قوی هستم) اما به ناگاه متوجه نگاه پسرکی شدم که در یکی دو متری من بود. پسرک پنج شش ساله ای که شرارت و بازیگوشی از چهره ی سیاه سوخته اش می بارید. کمی جلوتر یک رفتگر مسن با یونیفرم نارنجی رنگ را دیدم که با دو مرد دیگر همسن خودش بحث می کرد. خطوط در هم ریخته چهره اش نشان می داد آنچنان که باید راضی نیست و گویا دارد دردودل می کند. سمت چپم باغ اناری بود که شاخه های درخت هایش در هوا مستانه می رقصیدند. ایستادم و از آن ها عکس گرفتم. شاید برای بازماندگان! تیر برق دوم را رد کرده بودم آن قدر با این احساس و این فکر عجین شده بودم که کم کم باور می کردم احتمال وقوعش آنچنان که فکر می کنم کم هم نیست! شاید دیگر نباشم. شاید همه چیز تمام شود. از کنار دو پیرمرد که روی پله مغازه شان بی خیال به دنیا و حواشی اش نشسته بودند و گپ می زدند رد شدم و به خودم گفتم فقط پیرمردها و کودکان هستند که به این دنیا دلبستگی ندارند. چند قدم مانده بود به تیر برق سوم. اگر فیلم  Intime را دیده باشید، شاید بتوانید این موقعیت را تجسم کنید. همین طور که روبه رو را نگاه می کردم از تیربرق سوم هم رد شدم. 
شب که آمدم و خلبان جنگ را می خواندم این بار جادوی کلمات اگزوپری به شکلی دیگر مرا مسحور کرده بود. شاید توانسته بودم گوشه ای از تعبیرها و توصیفاتش، آن هنگام که به آغوش مرگ می شتابد و از آن می گریزد را تجربه کنم. 

مواجه با مرگ، حتا به صورت ذهنی ، تجربه ی نادریست. شاید دلتان بخواهد در یک پیاده روی آن را امتحان کنید. و شاید نگاهتان به دنیا و جزییاتش که همیشه از چشم ما پنهان است تیزبین تر شود.

پ.ن: عکس برای یک روز بهاریست که خودم آن را ثبت کردم.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۰۶:۴۶

Tel


سال هزار و نهصد و هفتاد و چند میلادی بود که آقای لورنتس آمد و گفت: بال زدن پروانه ای در برزیل می تواند باعث ایجاد تندبادی در تگزاس شود.

سال هزارو سیصدو هشتاد و چند شمسی بود که شب ها فکر می کردم واقعا می شود بال زدن یک پروانه چنین اثر شگرفی ایجاد کند؟

یازده شب بیست و هفت فروردین نودوشش بود که به نتیجه رسیدم بله می شود! و اثر پروانه ای نه تنها در امتداد مکان بلکه در امتداد زمان هم کار می کند. میگویند اثر پروانه ای مختص سیستم های آشوبناک است، به این فکر می کنم آیا سیستمی آشوبناک تر از زندگی خودم سراغ دارم؟! همین زندگی که باور دارم هر لحظه اش پر از ابهام و پیچیدگی است و نمی توان درباره ی ثانیه و دقیقه ی بعدش اظهار نظر قطعی کرد. گاهی حقایق آنقدر نزدیک هستند که نمی بینمشان! 


من فکر می کنم یک تصمیم کوچک، یک گام کوچک، یک انتخاب کوچک، یک عادت کوچک میتواند باعث شود در سال های آینده اتفاقات مهمی بیافتد. حتی شاید مسیر زندگی را عوض کند.

 دیروز در راستای برنامه ریزی ها و گام های قبل تصمیم گرفتم دو قدم کوچک بردارم : یکی شان در دایره نظم شخصی و دیگری در زمینه عکاسی. برای اینکه پایبند باشم رفتم چند تکه مقوا و چسب خریدم و دو استند کوچک درست کردم که اولی را در تصویر میبینید. یک چالش چهل روزه برای آن که استفاده از تلگرام محدود به ساعاتی شود که می خواهم. و دومی یک چالش پانزده روزه برای استفاده از حالت ها و انتخاب های متفاوت در مود کلوزآپ دوربین که جز مودهای بیسیک است. جزییاتش را شرح نمی دهم چون حوصله سر بر است اما رویکرد کلی من به این شکل بود: تعیین زمان بندی، درست کردن جدول، ایجاد فضایی برای تجربه های احتمالی و در پایان نوشتن انتظاراتی که از خودم بعد از اتمام چالش دارم. امیدوارم تجربه ی موفقیت آمیزی باشد.


راستی، شما هم به اثر پروانه ای اعتقاد دارید؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۰۰
firstrole.blog.ir

نصیر فقیه پور عزیز در قسمت نظراتِ پست چرا وبلاگ نویسی؟ سوالی پرسیده بود که به نظرم مضمونش این بود: من تاکنون وبلاگنویسی نکردم، چگونه وبلاگ نویسی کنم؟ 

نصیرجان چه خوب که این سوال را پرسیدی چون منتظر بهانه ای بودم تا این مطلبی که در ذهنم هست را بنویسم اما چون پست قبل طولانی می شد این کار را نکردم.
 
چند روز پیش یکی از پست های آقای ست گادین را در وبلاگش می خواندم. (به ترجمه ی خودم) نوشته بود ما چطوری دوچرخه سواری یاد می گیریم؟ میرویم از کتاب ها می خوانیم یا ویدیو «چگونه دوچرخه سواری کنیم» می‌بینیم؟ نخیر ما این کارها را نمی کنیم، ما یک دوچرخه را برمی داریم و دوچرخه سواری می کنیم. همین. حتی از این هم بدتر! ما دوچرخه سواری را وقتی یاد می گیریم که آن را اشتباه انجام دهیم. بارها و بارها زمین بخوریم، بیافتیم، و دوباره سوار شویم و ادامه دهیم. بعد هم در ادامه یک جمله طلایی می گوید و مطلبش را تمام می کند. میگوید این روش در بسیاری از موارد کار می کند. هرچیزی که بخواهیم یاد بگیریم. 

راستش نمی دانم چرا انقدر به قول فرنگی ها به این مثال آقای ست گادین«کراش» پیدا کر ده ام! شاید به این دلیل که من هم دوچرخه سواری را نسبت به هم سن و سالانم دیرتر یاد گرفتم. چون می ترسیدم. یادم می آید روزی پسرخاله ام گفت نه این جوری نمی شود خودم بهت یاد می دهم و من خوشحال از اینکه قرار است کسی به من یاد بدهد! همراه او شدم. رفتیم بالای یک شیب ملایم او مرا سوار دوچرخه کرد، کمی همراهم شد و بعد مرا رها کرد. و حشت کرده بودم و صدایش می زدم او هم میگفت: پاهایت  را روی پدال بگذار. پا بزن. فرمان را انقدر محکم نگیر! بار اول زمین خوردم، بار دوم، بار سوم و بالاخره فهمیدم اگر پایم را روی پدال بگذارم و پا بزنم، تعادلم را حفظ می کنم.
راستش من هم با آقای ست گادین موافقم که این روش خیلی وقت ها کار می کند. حتی با تقریب خوبی می توان گفت همیشه کار می کند. اصلا اشتباه کردن است که به آدم یاد می دهد. خلاصه همانطور که در پاسخ کامنتت کوتاه گفتم اینجا هم می گویم وبلاگ نویسی خیلی شبیه دوچرخه سواری است. باید شروع کنی، اشتباه کنی، جا نزنی و ادامه بدهی. 
این روزها من هم به نوعی دیگر درگیر این قضیه ام. مدام حرف پسرخاله ام را به خودم یادآوری می کنم: 

پایت را روی پدال بگذار. پا بزن، انقدر فرمان را محکم نگیر! 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۴۳
firstrole.blog.ir

به تازگی با دست نوشته های یک دیوانه ،وبلاگ یاور مشیرفر، آشنا شدم و دیشب فرصتی دست داد تا متمرکز‌تر به خواندن نوشته هایش مشغول شوم. متوجه گذر زمان نبودم و گاهی در هنگام خواندنِ اندیشه هایش به فکر فرو می رفتم و می‌دیدم زمان از دست رفته است. ساختار وبلاگش، نوشته هایش بسیار قابل نامل و تعمق بود برای منی که تشنه آموختن و یادگرفتن بودم.  هر وقت با افرادی همچون یاور آشنا می شنوم، بیشتر متوجه می شوم که بیش از آن که می دانم، نمی دانم. خودم را همچون قطره کوچکی می بینم که هرچه قدر تلاش کند و پیش برود نمی تواند به دریا برسد و یا جزیی از آن شود. و آن قدر این احساس و حرف های سیندال (خانم جولیا کامرون افکار منفی مان را به سانسور کننده ی درون تعبیر می کند و سیندال نامی است که من برای آن گذاشته ام و مخفف آن است) قوی بود که حتی این فکر از ذهنم گذشت که چندروزی ننویسم و شاید اینجا را هم مانند وبلاگ های دیگر نیمه کاره رها کنم. شروع کردم به نوشتن روی کاغذ و از خودم پرسیدم چرا وبلاگ نویسی؟ خوشبختانه نوشته ها و اندیشه های یاور مشیرفر عزیز هم به کمکم آمد و به هرحال بعد از سیاه کردن چند صفحه به هفت دلیل زیر رسیده ام. 

قطعا این دلایل برای من است و شاید درمواردی با هم مشترک فکر کنیم:

۱- راهی برای ماندن و ایستادن: چند وقت پیش در پی صحبت کوتاه با دوستی، ناخوداگاه به او گفتم وبلاگ نویسی برای من راهی برای ماندن و ایستادن و مقاومت کردن در برابر کارهایی است که نیمه رها کرده ام. این دلیل شاید اولین دلیل و اصلی ترین دلیلم تا به امروز بود اما اکنون دلیل های مهمتری هم دارم که در ادامه می خوانید.

۲- روشی برای لذت بردن از یادگیری و آموختن: به مرور از تجربه های دیگران و خودم دریافتم که: «نیاز» است که آدمی را به آموختن وادار می کند. و برای آموختن و یادگرفتن و حرکت کردن باید از روشی استفاده کنیم که از آن لذت هم ببریم. در این صورت سختی های راه قابل تحمل تر می شود. وبلاگ نویسی برای من چنین روشی است و بی نهایت از آن لذت می برم. 

۳- ابزاری برای درست اندیشیدن: وقتی افکار روی کاغذ یا اسکرین می‌آیند، قابل سنجش تر هستند. می توان با دقت و باتردید در آن ها متمرکز شد. گاه برای نوشتن مطلبی در این وبلاگ ساعت ها روی کاغذ می نویسم و خط می زنم تا به یک نوشته‌ی مطلوب که به نظر خودم از لحاظ ساختار و محتوا بهتر از بقیه است، برسم. هرچند که همین نوشته ها خالی از اشکال نیستند. به هرحال تجربه این سه ماه! وبلاگنویسی منظم می گوید این روش بهتر از روش های دیگر کار می کند.

۴- مواجهه با نقد های اطرافیان: وبلاگنویسی کمک می کند که نوشته هایم را افراد بیشتری با مدل های ذهنی متفاوت بخوانند. ممکن است آن ها به نکته ای توجه کنند که به ذهن من هرگز خطور نکرده است. با تحلیل و بحث و گفت و گوی کامل تر این امکان فراهم می شود که آدم جهان بینی اش جامع تر شود. البته در پرانتز بگویم مورد نقد واقع شدن شخصا برای من خوشایند نیست. درست است که در همین چند خط بالا از ویژگی های مثبت نقدکردن و نقد شدن نوشتم اما می دانم آنچه عمل می کنم خیلی شبیه حرف هایی نیست که زده ام. واقعیت این است که من حتی از نقد کردن هم می ترسم.(چون کسی می‌تواند نقد کند که از نقد شدن نترسد!) به هرحال یکی از مهم ترین اصولِ آموختن و آشنا شدن با اندیشه های نو و بکر، رها کردن دانسته های قدیمی است. بنابراین از این راه گریزی نیست. همین جا اعلام می کنم اگر از خواننده های این وبلاگ هستید دوست دارم مرا به چالش بکشید تا این گونه هردویمان بیشتر یاد بگیریم.

۵- کشف کردن و جست و جو کردن: به تجربه دریافتم نوشتن باعث می شود بیشتر درونت را جست و جو کنی و نه تنها این مورد در پیدا کردن افق های تازه فکری موثر است که حتی در ساده‌ترین و عمیق‌ترین مورد کمک می کند صندوقچه کلماتت را از واژه‌ های ناب تری پر کنی و ابزار قوی تری برای نوشتن پیدا کنی. 

۶-آینه ای برای دیدن! : برای منی که عادت کرده ام آنچنان عمل کنم که دیگران می خواهند، وبلاگنویسی آینه ای است که می‌توانم در آن خودم را ببینم. تاملاتم را. رویاهایم را. و سبک خودم را در نوشتن و اندیشیدن پیدا کنم.وبلاگ نویسی این روزها برای من مانند پارویی است که می توان به کمکش در خلاف جهت رودخانه ای که دیگران برایم ساخته اند، حرکت کنم.

۷- جایی برای خالی شدن ذهنم: در بین نوشته های وبلاگ، مطالبی هم هست که گاهی آنچه از ذهنم لحظه ای می گذرد را می نویسم. وبلاگ نویسی کمک می کند گوشه ای از این افکار را اینجا خالی کنم و یادم بماند بیشتر به آن ها فکر کنم. 
 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۵۱

در روزگار امروز که از حجم اطلاعات و دانش و تکنولوژی اشباع شده ایم برخلاف آنچه به نظر می رسد، یادگرفتن یک مهارت به آسانی نیست. برای مثال فرض کنید من می خواهم در زمینه عکاسی فعالیت کنم. برای خودم روی کاغد می نویسم: موفقیت در مهارت عکاسی !!! اما احتمالا به جز خودم کسی نمی داند منظور من از موفقیت چیست، البته به شرط آنکه خودم فهمیده باشم. عکاسی، دریایی از تکنیک ها و سبک ها و ژانرها و نرم افزار هاست. از کجا می خواهم شروع کنم؟ به کجا می خواهم برسم؟ چه سبکی می خواهم کار کنم؟ به کدام ژانر علاقه مندم؟ تازه اگر از دنیای ادیت و نرم افزارها و تکنیک های آن صرف نظر کنم باز هم تصویر ذهنی من مبهم است. بگذارید یک تجربه برایتان بگویم.

من تقریبا اواخر نودوچهار دوربین خودم را خریدم. یک کنون هفتصد دی کوچک و جمع و جور اما با هزاران دکمه و کاربرد و گزینه های تو درتو. آن زمان تصمیم داشتم کلاس عکاسی نروم. (البته واقعیت این است که پولش را هم نداشتم اما خوشحالم نرفتم!) دوربین را دست گرفتم و در موزه ها و باغ ها و پارک ها وخیابان ها و ... عکاسی می کردم. کم کم  به لطف دنیای وب که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد در آن پیدا می شود، با دوربین و تکنیک های اولیه آشنا شدم. اما آنقدر این فضای عکاسی بزرگ و پراکنده است که اکنون حتی فکر نمی کنم در حد یک آماتور هم تجربه داشته باشم. تصمیم گرفتم این روش ناشیانه! را کنار بگذارم و کمی هدفمند تر عمل کنم. اما هدفمند یعنی چی؟ اینجاست که بحث امروز شروع می شود. بعد از مرور موضوعات قبلی که درباره ی مشکلات برنامه ریزی، اولویت ها و نخواستن ها و ارزش گذاری منابع در اختیارمان صحبت کردیم حالا جایی هستیم که می توانیم آماده ی حرکت شویم. 

برنامه ریزی برای خرده مهارت ها. بهتر است به جای اینکه یک مهارت کلی را در نظر بگیریم و هر روز از آن تکه ای برداریم، خرده مهارت هایی که به ما کمک می کنند در مسیر حرکت کنیم را مشخص کنیم. خدا را چه دیدید شاید با یاد گرفتن یک خرده مهارت اصلا مسیر زندگی مان عوض شد. (محمدرضا شعبانعلی در این مطلب درباره ی خرده مهارت ها کاملتر صحبت می کند(+) )

درواقع فکر کردن درباره ی خرده مهارت ها می تواند به تنطیم یک شناسنامه برای مهارت موردنظر کمک کند. خرده مهارت هایی که من برای مهارت عکاسی درنظر گرفتم این ها هستند: 


Skill1


بعد از نوشتن خرده مهارت ها بهتر است برای هر کدام یک شناسنامه تنظیم کنیم. درشناسنامه سوالاتی مانند سوالات زیر باید جواب داده شود:


Skill2


این سوالات خلاصه مطالبی هستند که در این درس متمم خواندم، برای یادگیری بهتر پیشنهاد می کنم آن را کامل و جامع بخوانید: (+)

بهتر است سطح خرده مهارتی که می خواهیم فعلا به آن بپردازیم را مشخص کنیم وبرای هرکدام معیار و مصداق در نظربگیریم، مثلا :

سطح پایه در تسلط بر دوربین، جابجایی و تمرکز روی دکمه و تنظیمات دوربین است.

 سطح متوسط استفاده از مود های اتوماتیک و بیسیک است. 

سطح خوب سرعت عمل در عکاسی می تواند باشد مثلا آیا می توانم زیر پنج شات یک عکس با نورپردازی متوسط بگیرم؟ یا یک عکس از سوژه متحرک؟ 

سطح پیش رفته این است که می توانم با تنظیمات از پیش تعیین شده بدون نگاه به ویزور یک عکس با ترکیب بندی متوسط بگیرم؟ (گویا مردم این کار را می کنند!)


فکر می کنم تا اینجا تصویر شفاف تری نسبت به اوایل کار داریم. در گام های بعد به سراغ نکات دیگر می روم ;)


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۵۰
firstrole.blog.ir

یکی از مهارت هایی که می توانم بگویم در آن توانمند هستم، نامه نگاری است. من همیشه از دوران کودکی نامه می نوشتم. برای مادرم، برای دوستانم،  برای خدا، برای معلمم و برای هر کسی که میخواستم احساساتم را به او نشان بدهم. اصولا فکر می کنم نوشتن راه محبوب درونگراهاست، البته که مختص آن ها نیست. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. دیروز در پی نامه ای که برای خانم وبلاگنویس یکی از آدم های مهم زندگی ام نوشتم به این فکر می کردم که این احساس عمیق من نسبت به او از کجا نشات می گیرد؟ من که نه او را دیده ام، نه صدایش را شنیده ام، و نه با او چت کرده ام. فکر می کنم این نوشتن است که معجزه کرده است. این نامه نگاری های پی در پی است که باعث شده من باور کنم ارتباط نزدیک میان انسان ها لزوما با دیدن چهره و شنیدن صدایشان شکل نمی گیرد. 
بیشتر ما وقتی واژه نامه نگاری را می شنویم، یاد راهروها و کلافگی ها و شاید بی حوصلگی های مدیران می افتیم که برای پی گیری درخواستمان باید نامه نگاری های طولانی مدت و خسته کننده را تحمل کنیم. و یا شاید در عصر امروز شنیدن این واژه اغلب نامه های اداری و جملات تکراری که باید حتما در آن رعایت شود را برای ما تداعی کند، حتا نوشتن نامه های پر احساس، می تواند ما را یاد دلداگی های یک عاشق و معشوق بیاندازد. من فکر می کنم نامه نوشتن فراتر از این دسته بندی هاست وهنوز در عصر ما جایگاه خودش را از دست نداده، چرا که هیچ جایگزینی برای آن پیدا نمی کنم. در عصر تکنولوژی و دهکده ی جهانی که می توان آنی با طرف مقابل ارتباط برقرار کرد: چت کردن، فرستادن استیکرها و ایموجی ها ، کامنت نوشتن، اسکایپ و ... هنوز نتوانسته جای نامه نگاری را پر کند. شاید بهتر باشد یک بار دیگر به این ابزار قدرتمند ارتباطی بیشتر فکر کنیم. 

این مطلب مقدمه ای بود برای سلسله نوشته هایی که می خواهم درباره نامه نگاری بنویسم. ابتدا تصمیم داشتم نکاتی که به تجربه و نه به دانش در تمام سال های زندگی ام که نامه نوشتن جز حذف نشدنی آن بوده را بنویسم اما دوست دارم در این زمینه علاوه بر تجربه بیشتر بخوانم و یادبگیرم. امیدوارم شما هم دوست داشته باشید با من همراه شوید:)


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۵۲

ابهام


صفر : شاید از عنوان این مطلب تعحب کرده باشید، چون در مطلب قبل گام دوم را معرفی کرده بودم. راستش دیروز که داشتم روی کاغذ چرک نویس برای خودم می نوشتم و فکر می کردم و جمع بندی می کردم، به نظرم رسید این مطلب را باید قبل از گام قبلی می گفتم، و خودم هم برایم عجیب بود که چرا زودتر به آن اشاره نکردم. یکی از دلیل هایش احتمالا این است که این مطلب را در ذهنم داشتم و گام قبلی را هم با درنظرگرفتن آن نوشتم، اما چون روی کاغد نیامده بود، به آن اشاره مستقیمی نکردم. خلاصه آن که شاید بهتر است این را گام یک و نیم بدانم! البته این نوشته جز جمع بندی و نتیجه گیری از حرف های دیگران نیست. اما فکر می کنم آن قدر مهم هست که باید مکتوب شود چرا که هم به من کمک می کند و هم احتمالا به شما.


یک: در گام اول نوشته بودم اگر از من بپرسید که در پایان سال در کجا ایستاده ای جواب می دهم نمیدانم. دیروز این سوال را یک بار دیگر به شکلی متفاوت از خودم پرسیدم: آیا باید بدانم در پایان امسال دقیقا در کجا هستم ؟ 

این روزها شرایط و پیچیدگی ها و ابهام ها بیش از آن چیزی است که تصور می کنیم و برای آن برنامه ریزی بلند مدت می کنیم. (برنامه ریزی بلند مدت کاملا به شخص بستگی دارد، شاید برای فردی یک برنامه پنج ساله برنامه بلند مدت باشد. به هر حال برای من یک سال هم خودش سیصد و شصت و پنج روز نامشخص دارد;) ) و البته نامشخص بودن و ابهام آینده چیزی نیست که بتوان از آن فرار کرد یا با برنامه ریزی درست دقیق و حساب شده بر آن غلبه کرد. به قول محمدرضا شعبانعلی(+) :  

«اصلاً هدف معادله‌ی زندگی، بهینه‌ کردن متغیر ابهام نیست. ابهام، حتی جزو شرایط مرزی این معادله‌ی دیفرانسیل پیچیده هم نیست. اصلاً ابهام هیچ چیز نیست. ابهام کاغذی است که بر روی آن، معادله‌ی زندگی را حل می‌کنی!»


دو : علی فرنودیان در وبلاگش از زبان آقای جیمز کلی یر می گوید همه ما یک دایره نگرانی داریم و یک دایره تاثیر. دایره نگرانی آن چیزهایی است که دست خودمان نیست و کنترلی روی آن ها هم نداریم. با این حال یک دایره کوچک تاثیر هم وجود دارد که هرچند کوچک است اما دست خودمان است. می گوید آدم ها هدف گذاری هم که می کنند بر اساس دایره نگرانی ها می کنند نه دایره تاثیر.می خواهند براساس آن چیزهایی که دست شان نیست، ذهن وسرمایه ها و منابعشان را خرج کنند نه آن چیزهایی که می توانند برایش کاری کنند و تغییر ایجاد کنند. مطلب خوبی است. علی فرنودیان با استادی تمامش در قصه گویی آن را اینجا نقل کرده است.

سه : همه این حرف ها یک سخن است وبیشتر نیست. نگران آن چیزهایی که نمی توانید تغییر دهید نباشید. تمرکزتان را روی منابعی بگذارید که دست خودتان است. منابع زندگی محدود هستند، فرصت هایی که ما درباره اش تصمیم می گیریم که چگونه آن هار ا بگذرانیم.با مطالعه یک کتاب که به ما در رشد فردی مان کمک می کند یا یک رمان سطحی بازاری، با صرف وقت برای فکرها و ایده ها و پروژه ها یا گشت و گذار تفریحی در اینستاگرام و تلگرام.  باید ارزش گذاری کنیم که چگونه از منابعمان استفاده کنیم. یا به قول آقای جیمز کلی یر سعی کنیم دایره تاثیرمان را بهینه کنیم.

فکر می کنم برنامه ریزی الان برای من مثل روزهای اول سخت و مشکل نیست. به نظرم کل فرایند برنامه ریزی در سه چیز خلاصه شده است. تغییر مدل ذهنی، شناسایی و ارزش گذاری منابع و تغییر سبک زندگی و همه نکاتی که در کتاب ها و سمینارها می گویند و خودم هم در ادامه به آن ها اشاره می کنم جز این سه مورد نیست. 


  
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۱۲


نه اشتباه نکنید این یک تابلو نقاشی نیست. این یک عکس کاملا واقعی است. تصویری از همین دنیای واقعی خودمان که ذهن خلاق آقای آیدین بیوکتاش عکاس ترک آن را ثبت کرده است. او با الهام گرفتن از کتاب پَختستان پا فراتر از دنیای دو بعدی تصویر گذاشته و ما را به جهانی برتر از واقعیت های روزمره سوق می دهد. شاید الان این سوال ذهن شما را درگیر کرده باشد که چگونه؟ با چه ابزاری؟ جواب این سوال خیلی ساده است. با استفاده از یک دوربین عکاسی و یک ربات پرنده که میتواند دوربین به آن وصل شود و از راه دور کنترل شود. این ربات ها به دِرُن ها (Drone) معروف هستند و همان ربات هایی هستند که بیشتر در مسابقات استفاده می شوند و از بالای یک شهر یا یک منظره تصاویری برای ما می فرستند. این ویدیو کارکرد این ربات های شگفت انگیز را نمایش می دهد.(+

فکر می کنم به آقای بیوکتاش. به اینکه چگونه تخیلاتش را با واقعیت و تکنولوژی در آمیخته، تصوراتش را در ظرف واقعیت ها ریخته و تنها با زبان تصویر بدون استفاده از واژه ای به بیننده القا می کند که می توان مرزها را جابجا کرد، می توان محدودیت ها را وسعت بخشید و حتی میتوان ناممکن ها را ممکن کرد. می شود قیدها و بندهای ذهنی را از هم گسست و خود را دردریای بی کران تخیلات و تصورات و رویاها رها کرد. فقط کافی است بگذاری ذهن راه خودش را برود. و در سرزمین خیال جولان دهد. بله تنها راهش همینست:

به ذهنت اعتماد کن. مثل آقای بیوکتاش.

پینوشت: این عکس را برای اولین بار در اینجا دیدم.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۳۵