نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

یادداشت ها و تجربیاتم در زندگی

نقش ِ اول

۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

قبل نوشت: راستش از شدت نگاه کردن به مانیتور چشمام به شدت درد می کنه، اما تصمیم دارم این پست و منتشر کنم تا هم یک مقداری ذهنم سبک شه هم یادم بمونه که در موردش کامل تر بنویسم.

نوروز داره نزدیک می شه و خب اکثر آدمها به این فکر میکنن که یک ارزیابی برای سالی که گذشت و داشته باشند. راستش و بخواین من خودم خیلی به این موضوع فکر نمی کردم تا زمانی که با خوندن پستِ دوستم در وبلاگش متوجه شدم که عه! یک ماه و چند روز به پایان سال بیشتر باقی نمونده! به نظر خودِ من [ که چندان هم مهم نیست:) ] اول فروردین و در واقع ابتدای سال یک عدد و یک تاریخه که به صورت قراردادی تعیین شده تا مردم بتونن خودشونو و برنامه هاشونو ارزیابی کنن. البته که به هر حال باید یک چنین قراردادی باشه. حالا اول فروردین هرسال یا هر روز دیگه! من تاریخی که خودم و باهاش مقایسه می کنم اول فروردین نودوپنج نیست بلکه دوسال پیش هست. شاید شونزده شهریور نودوچهار! روزی که من برای مقطع فوق لیسانس وارد دانشگاه شدم. من تو این دوسال تغییرات خیلی زیادی کردم. نه تنها از لحاظ اعتقادات و باورها بلکه از لحاظ شخصیتی . خیلی بیشتر خودمو شناختم، جامعه و شناختم، واقع بین تر شدم، تجربه های متفاوت و زیادی داشتم و به کل واقعا این دوسال از پر چالش ترین سال های زندگی من بود. خیلی سخت گذشت. این سخت بودن و انکار نمی کنم اما مهم اینه الان احساس میکنم نسبت به دوسال پیش آبدیده تر شدم و ساکن نبودم. من با آدم های زیادی آشنا شدم. آدمهای متفاوت. از هر قشر. از دوستان دانشگاه و استاد راهنما (که تاثیر مهمی در رشد من داشت.) تا آدمهایی که فکر نمیکردم یک روز باهاشون برخورد داشته باشم چه برسه به اینکه باهاشون هم صحبت و دوست هم بشم. به نظر من آدم در هر بازه زمانی که خودش در نظر میگیره مثلا چند سالی که در یک موسسه کار میکنه یا چند ماهی که در جای دیگه کار می کنه یا چند سال اول ازدواج یا چند وقت دوستی با یک آدم ، تو این بازه ها باید بسنجه چه قدر رشد کرده و این رشد و از همه لحاظ بررسی کنه . از لحاظ شخصیتی ، اعتقادی ، علمی، فرهنگی و.... . من چیزی که در مورد خودم فکر می کنم اینه که همیشه عاشق یادگرفتن و فهمیدن هستم و این مساله برام توی زندگیم خیلی مهمه. می تونم بگم این دوسال به طرز عجیبی حجم زیادی از چیزهای متفاوت و یادگرفتم. البته الان فکر میکنم یه دلیل اصلیش محل زندگیم بوده که خب واقعا زندگی تو یک شهر صنعتی و علی الخصوص پایتخت میتونه در رشد آدم خیلی موثر باشه. این چند روز فصل جدیدی از زندگی من آغاز شده. فصلی که دیگه باید روی پای خودم بایستم و خودم به خودم کمک کنم. چند وقت پیش به این قضیه فکر می کردم که آیا ممکنه این دو سال عجیب، تنها بازه زمانی مفید باشه در کل عمرم که رشدم به اصطلاح ماکزیمم بوده و به عبارت بهتر آیا ممکنه روزی حسرت این دو سال و بخورم؟ پیش خودم گفتم امیدوارم نباشه . دوست دارم ساکن نمونم و حتا اگر روزی ساکن موندن و انتخاب کنم، خود ِ این یک تجربه باشه که من ازش یاد بگیرم.

پ.ن : عکس و خودم گرفتم. یک روز زمستانی. در دانشگاه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۲۱

یه جاهایی تو زندگی هست که هرچی بیشتر میگردی کمتر به جواب میرسی. هر چی بیشتر دست و پا میزنی بیشتر غرق میشی. این روزها کودک درونم لجیاز شده و آشفته و پریشون مدام دنبال جواب سوالاش می گرده و هرچی جلوتر میره باز برمیگرده سرجای اولش! من باید آرومش کنم. باید بهش بگم صبر کن. یه جاهایی تو زندگی هست که تو باید به هستی اعتماد کنی و ساکن روی قایق بشینی و اجازه بدی زندگی مسیر درست و به تو نشون بده.

پ.ن: عکس از یکی مناطق زیبا و مسحور کننده ی ایرانه که امیدوارم یک روزی برم. "سقالکسار" 
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۲
خیلی وقت پیش بود که تصمیم گرفته بودم ، هر روز یک ویدیو تِد نگاه کنم. دیروز خیلی اتفاقی ویدیویی و انتخاب کردم که در مورد یک کلمه ی کمی عجیب (که احتمالا خیلی به گوشتون نخورده!) بود:
شهروند جهانی 

به خانم داوینیا فکر می کنم که چطور با اراده شروع کرد به انجام کاری که در ابتدا به نظر خیلی ممکن نمی رسید.
 بهتر است بیش از این توضیح ندهم و اجازه بدم خودتون این ویدیو ببینین . بعدا در موردش بیشتر مینویسم. فقط یک سوال می پرسم که دوست دارم در موردش فکر کنم.
چرا آدمها باید به خاطر موقعیت های جغرافیایی شون و شرایط زندگی شون محروم بمونن؟ این امر تا چه حد قابل پیش گیریه ؟؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۳۷

امروز به چیزای زیادی فکر کردم. مهمترین همه شون ترس ها بود. جالب اینکه بعد از اون هم یک جمله از امیر مومنان درباره ی همین موضوع تو اینستاگرام خوندم که دوست دارم  اینجا بنویسم تا یادم بماند:

هرگاه از چیزی می ترسی خود را درآن بیافکن که گاهی ترسیدن از آن چیز مهمتر از واقعیت خارجی است.

اصولا ترس ها. همیشه یک جور قید محسوب میشن. یک قیدذهنی که حتا قوی تر از هر قید فیزیکی می تونه باشه . بزرگترین ترس من این روزها اینه که اگر نتونم اون جوری که می خوام زندگی کنم ، اگر نتونم اونطوری که می خوام اتاقم و بسازم ، اگر نتونم از پس مشکلات بربیام چی؟ چی میشه؟ این ترس در من وجود نداشت. بوجود اومد. یک دوره ی چند ماهه در زندگیم من فقط راه می رفتم . فقط راه می رفتم. از تجریش تا ونک . از شیخ بهایی تا پارک لاله . هرچند پشیمون نیستم چون فکر می کنم اون دوره لازم بود اما هیچ وقت دلم نمی خواد به اون دوره برگردم. دوست ندارم متوقف بشم.  من هدفم و رویام موفقیت نیست. نه! رویای من  اینه که یاد بگیرم چطور باید زندگی کرد و چطور می شود این را به دیگران یاد داد؟ ترس ها موجوداتی هستند نامرئی (من تو ذهنم به صورت زامبی های نامرئی تصورشون می کنم:) )  که شما رو از پا می ندازند. میخوام بگم دوست ندارم بترسم. اما هم من هم شما میدونیم چنین چیزی امکان پذیر نیست. بله امکان پذیر نیست. ترس ها همیشه با ما هستند . فقط باید یاد بگیریم چطوری توی یک موقعیت تنش زا کنترلشون کنیم. چطوری اجازه ندیم که زندگی ما را مختل کنند و چطوری تاثیرشون در زندگیمون کمرنگ بشه. یک تمرینی که برای خودم خیلی موثر بوده اینه : 

مثال برای خودم : ترس از شکست. امروز وقتی توی موقعیتی بودم که این ترس به سراغم اومد و مدام اشک می ریختم و تقریبا ناامید شده بودم . یک لحظه به خودم اومدم و دیدم دارم خاطرات گذشته و حرف هایی که دیگران به من می زنند و با خودم مرور می کنم. چه قدر سنگینه این حرفا حتا الان که بهشون فکر می کنم حالم کمی دگرگون میشه. بگذریم. می دونید بهترین کار در این لحظه اینه که شما بیاین به زمان حال . اینجا و اکنون. هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده شما شاید در آستانه شکست باشید اما هنوز شانس دارین. و شما میتونین ازپسش بربیاین. چون مهم رسیدن به اون هدف نیست، مهم اینه شما بتونین اون کارو انجام بدین. تمرین بودن در زمان حال خیلی می تونه به آدم کمک کنه. این که هنوز هیچ اتفاق وحشتناکی نیافتاده و شما هنوز فرصت زیادی دارید. به خودتون بگین اُکی احساسات هستند. قطعا تجربه ی گذشته تجربه ی دردناکی بوده ولی من الان نباید اون و مرور کنم . احساسات رو بگذارین کنار و منطقی عمل کنین. می تونم بهتون اطمینان بدم نود درصد قضیه با همین تمرین حل میشه. امتحانش کنین.

پ.ن: این پست و میشه در راستای پست قبلی دونست. خودی که من دوست دارم خودی هست که می تونه احساسات و ترس هاش و تا حد خوبی کنترل کنه.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۶

ساعت چهار بامداد است و من دلم نمی خواهد صبح از راه برسد. شب را بیشتر دوست دارم . از آن جهت که آرام است و می توانی در سکوت فکر کنی و سوار بر اسب خیال هرکجا خواستی بروی. به خصوص اگر آن شب بارانی هم باشد. امروز لیست آرزوهایم را نوشتم. بیشتر هدف هایم به گونه ای است که باید حداکثر تا دو سال دیگر به آن ها برسم. یرزگترین شان برپا کردن یک گالری عکسِ نگاه بود و خرید ماشین. کوچکترین هدف و اصلی ترین آن ها، که شاید کمی عجیب باشد، اما تعمیرات طبقه ی پایین و نقل مکان به آنجا بود. مدت هاست به این نتیجه رسیده ام که تنها راه، دوری و دوستی با خانواده است و بهتر است این سبک زندگی که در شش سال آن را زندگی کردم و یادگرفتم را ادامه دهم. تنها مشکل این جاست که خانواده این را قبول ندارد و به همین دلیل است که دائم نگرانم و مدام پیش خودم احتمالات را بررسی می کنم. گفتم که برای شما عجیب است. هم تصمیم من و هم خانواده. درمورد خودم باید بگویم یک میل عجیبی در من وجود داردکه مرا به انزوا سوق می دهد. اینکه سیستم زندگی ام دست خودم نباشد مرا عصبی می کند. هدف ها و آرزوهای من خلاف جهت جریان خانواده و عرف جامعه شهری ام است و همین است که کار را سخت تر می کند. شاید خنده دار است بگویم این روزها مدام احساس می کنم کسی سنگی جلوی پای من قرار می دهد و من آن را به سختی بلند می کنم و کنار میگذارم و باز هم تا سر بر می گردانم سنگی دیگر را میبینم . بله همین گونه می شود که زندگی و تنها بودن گاه هزینه های زیادی می طلبد و شاید به همین دلیل دلم نمی خواهد این تنهایی را به بهای ارزانی از دست بدهم. 
امروز یک لیست دیگر هم نوشتم. خودی که دوست دارم باشم چه شکلی ست؟ تا کنون به این سوال فکر کرده اید؟ به این که ترس هایتان چیست و چه عادات بدی دارید و چه عادات خوبی و دیگران شما را با چه ویژگی می شناسند و در کل دوست دارید شخصیتتان چگونه باشد؟ من تا حدودی به این موضوع فکر کرده ام اما بهتر است در یک پست جداگانه به آن بپردازم.

پس
خواننده ی عزیز، منتظر پست بعدی ما باشید. 
با تشکر :)
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۴:۲۴

مدت ها بود نمی نوشتم شاید به چند دلیل: دلیل اول و موجه تر اینکه درگیر تز بودم و خب فرصتی پیدا نمی شد! دلیل بعد و شاید اصلی تر این که یک ایده آلیسم شدیدی در من وجود دارد که هربار که می خواستم مطلبی را اینجا منتشر کنم، پشیمانم می کرد که این مطلب خیلی ساده است و یا برازنده ی وبلاگ تو نیست یا باید قوی تر و عمیق تر بنویسی! دلیل بعدتر آن که این چندسال آنقدر به کوتاه نویسی و توییتر نویسی و صدو چهل کاراکتری روی آورده ام که واقعا نوشتن متن بلند برایم سخت تر شده است. 

درست است که تصمیم داشتم بعد از تزَ م شروع کنم به نوشتن اما اعتراف می کنم که دیدن دوباره ی دوستانم در وب و فعال شدن وبلاگ هایشان، انگیزه ی بیشتری برای من بود تا تصمیم خودم. البته که نصیحت های محمدرضا شعبانعلی (به عنوان کسی که شیوه ی فکر کردنش را می پسندم و میدانم خیلی چیزها می توانم از او یاد بگیرم) نیز بی اثر نبود. 

القصه که می خواهم خودم را ملزم کنم که هر روز یا هر دو روز یک بار حتما یک مطلبی را در اینجا منتشر کنم و ممکن است که این مطالب بیشتر از جنس تجربه باشد تا تفکر.

به هرحال به نظرم نوشتن به هر ترتیبی مهم تر از شیوه و سبک نوشتن است.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۱۷

اساسا رفتن از آن مقوله هاییست که یک طرفه است ، یعنی برگشت ندارد ، اگر رفتی باید بروی و دیگر برنگردی . حتا اگر تصمیم به رفتن یک تصمیم لحظه ای و غیر عاقلانه باشد . در غیر این صورت ، اعتمادِ دیگران را از دست میدهی . کسی دیگر به تو و تصمیم هایت اعتماد نمیکند . میداند پشیمان میشوی و بر میگردی . اعتماد برای من چیز مهمی است . اینکه دیگران به من اعتماد کنند ، حتی به نبودنِ من . من همیشه سخت ترین راه را برگزیده ام ، دلیلش را نمی دانم اما راه درست برای من و از نظر من همیشه سخت ترین راه بوده است . میخواهم برنگشتن را تمرین کنم ، حتی اگر خلاف طبیعتِ من باشد . میخواهم ثبات را یاد بگیرم . سخت است . سختی اش به اندازه ی تنهایی ست . تنها شدن ، تنها رفتن ، تنها ماندن . نبودِ کسی که با حرفهایش تو را در آغوش بکشد . اما باید یاد گرفت . شاید برای روز ِ مبادا .


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۱۵

بیان کردن افکار برای من سخت است ، همیشه سخت بوده . به همین دلیل است که تحلیل خود درباره لاک قرمز را نمی نویسم یا پست هایی که در شبکه مجازی میگذارم را سریعا پاک میکنم . جایی که لازم باشد و احساس کنم باید بگویم ، میگویم ،مثل آن روز که با مادرم حرف زدم و گفتم من همین هستم که اکنون هستم . و جوری که بقیه بخواهند زندگی نمیکنم . اما می دانید مشکل این جاست که کم پیش می آید که احساس کنم لازم است چیزی بگویم . اکثر اوقات ، باور ندارم با گفتن من چیزی تغییر کند . شاید لازم است کسی همان حرف را بزند که قدرت نفوذ کلام بیشتری داشته باشد . چون اکثر آدمها به اینکه چه قدر حرف درست است فکر نمی کنند ، بلکه به این فکر میکنند که چه طور و توسط چه کسی بیان شده است . البته یکی از ویژگی های من این است که اصراری به تغییر آدمها ندارم . به نظرم هرکسی همانگونه که هست محترم است . البته درست است که این حرف ظاهر خوبی دارد اما اگر این حرف را درباره یک آدمی که مشکل اخلاقی دارد ، به کار ببریم چه؟!! نه . این خوب نیست . این حجم از تنهایی خوب نیست . این حجم از خودخوری خوب نیست ، این حجم از بی تفاوتی خوب نیست . نمونه اش همین الان که علیرغم داشتن دوست های زیاد ، اما چه کسی از درونم خبر دارد ؟ به هیچ کس نمیگویم و مدام خودخوری میکنم . مدام ، تا این خود روزی تمام بشود؟

پ.ن: نوشتن را دوست دارم ، دقیق نوشتن را تحلیل کردن را ، اما تمرین میخواهد ، اول از همه تمرین بر علیه این خود سمج که میخواهد از دنیایش بیرون نیاید !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۱۴

یک روز یک دوستی بهم گفت ، همسایه شون که یک پیرمرد هشتاد ساله بوده ، به خاطر بیماری که داشته و نمیتونستم تحمل کنه ، خودکشی کرده . اون روز این حرفش خیلی ذهنمو به خودش مشغول کرد ، اینکه آدمایی هستن که حتا تو ۸۰ سالگی بعد از کلی شادی و  رنج و تجربه و چیزای دیگه ، هنوز نمیدونن بین مرگ و زندگی کدوم و انتخاب کنن . یادمه من تا اون زمان خودم مردد بودم چون انتخاب هرکدومش جرات میخواد به نظرم تا اینکه چند وقت بعد به خاطر یه اتفاقی ، تصمیم گرفتم زندگی کنم ، پستشو احتمالا خوندید . حتا از اون زمان به بعد روزای زیادی برام پیش اومده که حس کنم زندگی داره خیلی سخت میگیره نه فقط به من ، حتا به بقیه  این بی عدالتی که توی دنیا هست ، این خودخواهی آدما ...  و اینکه آیا واقعا ارزششو داره این انتخابی که کردم ؟! اما هربار که اینو از خودم پرسیدم و فکر کردم همیشه به این نتیجه رسیدم که تنها چیزی که ادم تو مشتش داره همین زندگیه ، همین اندک اختیار ! با همینه که ادم میتونه یه کاری بکنه ، یک اثری بزاره ، همون طور که بقیه ادمایی که من تحسینشون میکنم این کار و کردن . یه زمانی رسید خواستم بمونم تا پیدا کنم ، زندگی از نظر من کشف کردنه تجربه کردنه ، اول باید خودت کشفش کنی بعد به بقیه توی مسیرشون کمک کنی . خواستم بگم با همه این باورها و اعتقاداتم باز هم به خودم حق میدم که اشتباه کنم ،که  خسته بشم ، که وقتایی کرختی و بی حوصلگی وجودمو بگیره ،که وقتایی غمگین بشم ، دلم بگیره از بی عدالتی ، از ناجوانمردی ، از نبود عزیزانم ، از دیدن رنج آدما  ، اما حق نمیدم که تو این وضعیت بمونم ، گیر کنم . حتا اگر چندماه طول بکشه باز هم باید بلند بشم ، باز هم باید شروع کنم ، باز هم باید تجربه کنم ولی مهمه که آگاه تر قدم بعدی و بردارم . 
به قول یه دوست عزیز که زندگی نردبونیه که آدم فقط ازش بالا میره و به قول یه دوست عزیز دیگه ،اون چیزی که زندگی ما رو میسازه همه چیزاییه که یاد میگیریم .
همین .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۱۴

حالا شما ممکنه بخندی ولی بین خودمون بمونه ، یه روزی هم میرسه من همه زندگیمو جمع میکنم میرم یه شهر کوچیک سمت همدان و اینا ، معلم میشم توی یه مدرسه ، طبقه بالای یه خونه زندگی میکنم که طبقه پایینش یه پیرزن تنهاست . و بقیه زندگیمو اونجا میگذرونم ، البته بدون اینکه به کسی بگم ، بدون اینکه هیچ دوست نزدیک یا خانواده م بدونه ، این تهِ آرزوی منه! بعد از فوق لیسانس و دکترا و مهاجرت و چیزای دیگه .
همه اینا در اثر یک تصمیم آنی اتفاق می افته که هنوز وقتش نرسیده مع الاسف . 
پ.ن : لبخند مانعی ندارد .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۱۳